Burnt propeller🦋

Burnt propeller🦋

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت17

  • 13:23 1402/09/26
  • Fatii🖤

 

به خونه رسیدم به مامان سلام کردم و بغلش کردم شاید این آخرین باری بود که بغلش میکردم کاش اونم میدونست و محکم تر بغلم میکرد..رفتم تو اتاقم به اینه نگاه کردم تصویر یه دختر تنهایی که امشب به زندگیش پایان میداد ... بعد از خوردن شام به مامان کمک کردم میخواستم آخرین شب زندگیم برای مامانم خاطره خوشی به جا بزارم به مامان شب بخیر گفتم و برای آخرین بار بغلش کردم رفتم داخل اتاقم و یه خودکار و یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن :

<<مامان قشنگم الان که داری این نامه رو میخونی من زیر خاکم رفتم و تنهات گذاشتم ببخشید مامان میدونی که خیلی دوست داشتم مامانم..کاش دوباره میتونستم برگردم و بغلت کنم مامان گریه نکن مامان کاش دوباره بچه میشدم می‌بردیم پارک برام بستنی میخریدی و کلی باهم بازی میکردیم مامان این سه سال خیلی دختر بدی بودم مامان دلم برای همه دعوا هات همه‌ی اخم هات تنگ میشه ولی بدون همیشه به یادت هستم حلالم کن>>

...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت16

  • 20:11 1402/09/15
  • Fatii🖤

 

با ساحل نیم ساعت داخل کافه حرف زدیم و من بلند شدم از ساحل خدافظی کردم ساحل اصرار کرد میرسونتم ولی من میخواستم تمها باشم با یاد آوری تمام اون سالها میشکستم قلبم تیکه تیکه میشد تصمیم گرفته بودم خود کشی میکنم و از تمام بدبختی ها و اشک هام راحت میشم اره این بود که منو به تمام آرزو هام میرسوند وقتی ماهان باهام اینکارو کرد دیگه نرفتم دانشگاه پروندمو دادند هنوزم تو کمدمه آرزوم این بود وکیل شم ولی این پسره عوضی همچیم رو ازم گرفت کم کم با یاد آوری این خاطرات از ماهان.از زندگی از همه کسانی که دورم بودن تنفر پیدا میکردم از تمام ایتها مادرم برام مهم بود که بعد از من چی میشه ولی من داشتم تو این زندگی میسوختم. همین امشب همین امشب باید کار خودم رو تموم کنم و به آرامش برسم.. در ایستگاه اتوبوس میشینم  هوا تاریک شده بود خانمی که کنارم بود داشت با پسر کوچکش صحبت می‌کرد به پسر لبخند زدم اونم خندید خوش به حال بچه ها دنیای خودشان رو دارند و یک اسباب بازی کوچک خوشحالشان می‌کند کاش غم من هم با یک اسباب بازی کوچک تبدیل به خنده و خوشحالی میشد...

رمان🖤عشق یه طرفه🖤پارت 15

  • 16:12 1402/09/06
  • Fatii🖤

 

لباسام رو پوشیدم که ساحل پیامک داد بیا پایین از مامان خدافظی کردم و از پله ها رفتم پایین با ساحل سلام کردم تو راه یه کم حرف زدیم تا رسیدیم کافه ساحل دو تا قهوه سفارش داد و اومد نشست و گفت:راستی رابط با ماهان چی شد

با حرفش تمام خاطره های سه سال پیش اومد به یادم و داغ دلم تازه شد 

<<فلش بک به سه سال پیش>>

دو ماهی بود با ماهان در رابطه بودم هیچکس نمیدونست هر روز بیشتر عاشقش میشدم اونم همینو میگفت امروز روز تولدم بود میخواست تو کافه برام تولد بگیره خیلی خوشحال بودم خیلی یه لباس خوشکل انتخاب کردم گه بپوشم... لباسم رو پوشیدم و یه ارایش خیلی خوشگل کردم سوار ماشی شدم وای تا کافه پرواز میکردم...وارد کافه شدم چشم چرخوندم ماهان یه گوشه سر یه میز دو نفره نشسته بود رفتم سمتش و با خوشحالی گفتم سلام عشقم. ولی اون با سردی تمام گفت سلام. حالم خراب شد بهش گفتم ماهان خوبی ولی جواب نداد و فقط گفت بشین. نشستم.شروع کرد به حرف زدن:ببین من از اولم عاشق تو نبودم یه روز که با دوستام بازی میکردیم بهم گفتن اگه جرعت داری باید مخ دختر خالت رو بزنی منم به خاطر غرورم قبول کردم ولی دیگه نمی تونم ادامه بدم پس برو دنبال زندگیت پس لطفا دیگه دنبال من نیا این رابطه رو همینجا تموم میکنم ببخشید روز تولدت هم خراب کردم.

بلند شد رفت. قلبم آتیش گرفت خشکم زده بود چی فکر میکردم چی شد اشکام مثل چی میومد اون منو بازی داده بود من اصلا باورم نمیشه.

<<پایان فلش بک>>

_هیچی ازدواج کرده

+هنوز هم بهش فکر میکنی 

سرم رو تکون دادم

+النا خیلی شکسته شدی یکم به خودت برس از فکر ماهان بیا بیرون الان سه سال از اون ماجرا گذشته و ماهان هم ازدواج کرده از فکرش بیا بیرون ...